دین باوری ودین مداری
قال رسول الله صلّى الله عليه وآله: من مات ولم يعرف إمام زمانه، مات ميتة جاهلية؛رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: هر كس بميرد در حالى كه امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلى از دنيا رفته است.
قصه حضرت یوسف
مرتضی دانشمند
که بودی یوسفا ای گوهر پاک
نه جایت بود آن زندان نمناک
اگر چه یوسف اکنون محترم بود
میان کاخ اما متهم بود
به پیشکش گفت : اکنون رو سوی شاه
بپرس از قصه زن های بدخواه
بپرس آیا به کام خود رسیدند
همان زن ها که دست خود بریدند
خدا از مکر آن هاست آگاه
ببینم تاچه می فرماید آن شاه
چوشد آگه شه مصری ز بیداد
به سوی آن زنان پیکی فرستاد
به آنها گفت: دور از شک و تردید
درون کاخ بایوسف چه کردید؟
زنان گفتند باهم :حاش لله
که او پاک است و معصوم است ای شاه
زلیخا گفت:یوسف بی گناه است
خدا بر عصمت یوسف گواه است
اگر چه بانوی این کاخ بودم
من او را سوی خود دعوت نمودم
ولی یوسف ز دعوت ها ابا کرد
و چشمش بست و راهش را جدا کرد
ز حق چون شاه مصری باخبر شد
زر یوسف به نزدش معتبر شد
به یوسف گفت پاک و باصفایی
امین و معتمد در نزد مایی
حقیقت هست همچون نور مهتاب
وباطل چون خروش کف،روی آب
حقیقت بر شه مصری عیان شد
و یوسف در نگاهش مثل جان شد
مه کنعان به یاد خوابش افتاد
به یاد آن دل بی تابش افتاد
به یاد چاه و ایام اسارت
خدا را دید با صدها اشارت
که من بودم زچاهت پر کشیدم
و از بازار مصرت من خریدم
تورا بردند در کاخ زلیخا
به همراه تو بودم من همانجا
در آن لحظه که شیطان شد پدیدار
زلیخا آمد و می خواست دیدار
به قلبت پرتو نوری فشاندم
ز مکر آن زنانت من رهاندم
همیشه هر کجا من با تو بودم
به هرجا جلوه ای از خود نمودم
تو عشقم را به قلبت راه دادی
رهات کردم از هر نا مرادی
کنون مصر است و ملک و پادشاهی
که هر سویش بود فقر و تباهی
تمام بندگان در قید و بندند
گروهی گرگ و برخی گوسفندند
تویی پیک نجاتی سوی جانها
پیامم را رسان اکنون به آنها
مقرب شد چو یوسف نزد آن شاه
شپاسی کرد و گفت:الحمد لله
چو مردان خدا از خود رهیدند
فقط آسایش خود را ندیدند
که هر کس نزدشان از بندگان بود
عیالی بر خداوند جهان بود
زمین ، گنجه ها دارد فراوان
که گاهی می کند خود را نمایان
زمین و زارع از کنجینه هایند
به عزمی بذر خود را می نمایند
اگر عزمی بر انگیزم در جان
فلک را می شکافد دست انسان
زمین را می توان باعزم خود ساخت
و طرحی نو میان جان در انداخت
نمیرد تا کسی در حسرت نان
ترازویی بباید ساخت انسان
ترازویی به اندام عدالت
به دور از ظلم و تبعیض و جهالت
ترازو رار میزان ، حاکمانند
همانا کو زغمها در امانند
عدالت تا شود هرجا پدیدار
به دستان من این گنجینه بسپار
من از ظلم و تباهی ها رهایم
نگهدار و امین کارهایم
شوم گر عهده دار گندم مصر
شوند آسوده خاطر مردم مصر
غم نان از میانشان رخت بندد
گل گندم میان خوشه خندد
به فرمانش زر گندم فشاندند
و هر حق را به حق دارش رساندند
ترازوی عدالت بر نهادند
به مسکینان ، فقیران، سکه دادند
میان هر زمین صد خوشه رویید
چراغ زندگی هر گوشه رویید
...¤اللهم عجل لولیک الفرج¤
ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
|
||
|